خسته ام از دیوارهای فاصله ................
دستهایم خالی است و دلم سرشار از یاد تو................
دیگر هیچ ندارم جز قلبی که به یادتو میتپد و نگاهی که نگران چشمهانت است
کاش میشد زمان را در لحظه های باتوبودن خلاصه کرد و عطر نفسهایت را بر تار پود این لحظه ها پاچید
و باز هم دوباره از رویای برفی مینویسم
تمام شهر را سفیدی فراگرفته بود گویی آسمان عروسی زمین را جشن میگرفت. و لحظه رویایی اوج فرا رسیده بود لحظه ای که نگاهم در نگاهت گره خورده بود و به سرزمین رویایی چشمانت راه پیدا کرده بودم. دیگر میان ما هیچ دیوار فاصله ای نبود، گویی با دستانمان تمامی دیوارها را ویران کرده بودیم و حالا زمان رسیدن ما به هم بود و زمان تولد رویای برفی فرا رسید.........
و رویای برفی متولد شد............
درست همان موقع که با من از آن روز رویایی گفتی
ولی افسوس که عمر رویای برفی هم همانند دانه های سفید برف کوتاه بود و به خاطره ها پیوست.
و باز هم حصار دیوارهای فاصله مارا از هم جدا کرده ولی باز هم از پشت این دیوارهای سنگی نام تورا فریاد میزنم و با تمام وجود میگویم
*** دوستت دارم ***
(((این عکس هیچ ربطی به نوشته نداره)))
|